مصائب خرداد، از دیرباز تاکنون
ما ۲۰ سال قبل چطوری امتحان میدادیم و اینها چگونه سر جلسه امتحان میروند.
جامعه ۲۴ - آفتاب خرداد میبُرد، پوست میکند و قیمهقیمه میکند. کافی است گوشتان یکلحظه از سایه بزند بیرون. آنوقت میفهمید یکمن ماست چقدر کره دارد. تا عصر باید رد تیزی را با پماد چرب کنید تا قاچ نخورد. خدا به داد طاسها برسد. اگر سرسری بگیرند، خورشید مغزشان را خیش میزند. بچههای زبانبسته شلدماغ چه کنند؟ آنها که خدا خدا میکنند تابستان برسد تا از شر مدرسه خلاص شوند. آن ایتامی که خودشان را در بغل هر نسناسی میاندازند تا مدرسه را سوت کنند. آن بیکس و کارها چه کنند؟ آنها هیچ راه فراری ندارند. باید کتاب را زیر بغل بزنند و این پا و آن پا کنند تا درهای مدرسه همانند دروازههای جهنم به رویشان باز شود. آنوقت تندتند چشم بدوانند تا جایشان را پیدا کنند و زیر باد مستقیم کولر ول شوند. بعدش مغزشان را بجورند تا اگر چیزی مانده روی کاغذ بریزند. اما دریغ و صد دریغ که آن دو سیر دانش هم زیر بمباران آفتاب به فنا رفته و کانلمیکن شده. پس بیچارهها حق دارند که با ۱۰ و ۱۲ هم کبکشان خروس میخواند. باید یقه آنهایی را گرفت که فروردین و اردیبهشت دلگشا را گذاشته و امتحانها را در خرداد برگزار میکنند. حالا خردادی که عاقلهمرد را دراز میکند نمیتواند جوجهماشینی را سرخ کند؟ دوران ما کجا؟ دوران اینها کجا؟
دوران ما ستمکشها
نقل ۲۰ سال پیش است. لااقل چهار پنج درجه خنکتر بود. قدر مسلم، آفتاب اینقدر وحشی و بیحیا نمیتابید. مثل اسیرهای جنگی قطار میشدیم و نظام میگرفتیم. صندلیهای فلزی در حیاط دمکرده بیهوده انتظار ما را میکشیدند. آفتاب نیش میزد و مادرها، مثل گنجشکهای حراف، زیر درختها ایستاده بودند. هر که زودتر بلند میشد، تیر لعن و نفرین به جانش مینشست و اضطراب پا میگذاشت بیخ گلوی ما. هی مینوشتیم و مینوشتیم و تمام نمیشد. چهل تا خودکار و مداد و پاککن جاساز کرده بودیم.
وقت خطا کردن نداشتیم. مثل یک کهنهسرباز، همه حرکات را زیرچشمی میپاییدیم. یک مغازه لوازمالتحریری در جیب داشتیم. ما فرزندان آیندهنگری بودیم. همیشه از آینده میترسیدیم؛ از اینکه مدادمان بشکند، از اینکه فشنگهایمان تمام شود، از اینکه خشتکمان جر بخورد. همیشه از هر چیز، لااقل دو دست ذخیره میکردیم. ما مثل مترسک سربهراه و منظم و حرفگوشکن بودیم.
حواسمان بود که کلمات را پشت سر هم ردیف کنیم، یک واو جا نیندازیم، به همه بزرگترها سلام کنیم، از چراغ قرمز رد نشویم و شبها مسواک بزنیم. آن روزها بازار کلاس فوتبال خیلی داغ بود. دادزنها و بوقچیها دم مدارس پسرانه کمین میکردند. از امتحان که خلاص میشدیم، با عکسهای خدایان فوتبال به استقبالمان میآمدند. ما رویای شورت ورزشی و کفش میخی داشتیم.
ما دلمان میخواست روی زمین چمن زیر آفتاب لعنتی بدویم و بدویم. اما خب فوتبال قد را میسوزاند. فوتبال گران بود. فوتبال بیاهمیت بود. ولی میشد عکس فوتبالیستها را جمع کرد. میشد کارتبازی کرد و کف کوچه پهن شد. میشد تا بوق سگ دنبال توپ دوید و خسته نشد. آن روزها فوتبال تنها راه نجات ما بود. تنها چیزی که به امیدش تا خرداد درس میخواندیم.
دوران این نقشهکشها
مطمئنم که دراز شده روی تختش و چیپس بالا میاندازد. صدایش که باز میشود هنوز خرت و خورت میکند. میگوید: استاد! یه هفتهس گوشیم خرابه و نتونستم توی کلاس شرکت کنم. الان درس چندمیم؟ میگویم: صبح بخیر ایران. مدرسه تموم شده مرد حسابی. تهدیگش رو هم خوردیم. فاتحهاش رو هم خوندیم. میگوید: حالا من چیکار کنم استاد؟
خون خونم را میخورد. میخواهم چهارتا فحش چارواداری بارش کنم و از بالا تا پایینش را به گند بکشم، اما مثل یک معلم باآبرو، باادب و مهربان بهش میگویم: اشکال نداره عزیزم. همون کتابو بخون و بیا سر جلسه امتحان. اگه سؤالی داشتی میتونی از من بپرسی. شبخوش دوست من.
خدای من!
مگر میشود اینقدر بیخیال بود؟ مگر میشود توی روز روشن با بولدوزر از روی درس و مدرسه رد شد؟ چرا هیچکس نگران مدادهای نتراشیده نیست؟ چرا هیچکس لای کتاب را باز نکرده؟ یعنی کسی نمیخواهد در آیین مقدس کتابسوزی شرکت کند؟ یعنی کسی منتظر نیست که کتابها را ورقورق کند و پر بدهد؟ تلفنم زنگ میخورد. جواب نمیدهم، چون روانی شدهام. گرما هم سگم کرده. پیام میدهد: آقا! برای پروژه چهار خط بنویسیم کافیه؟ میخواهم بنویسم: آقای نسبتا محترم! اون اسمش پروژهس نه آدرس خونه پدرت.
اما مینویسم: عزیز دلم، یه کم دیگه بنویس و چنتا منبع هم معرفی کن. مینویسد: آقا منبع از کجا پیدا کنم؟ الان کروناس. نمیتونم از خونه بیرون برم.
میخواهم بنویسم: ددر و جوج و ولنتاین و شمالتون سر جاشه. فقط درس پیفه؟ اما مینویسم: حالا تو بنویس. اگه نتونستی کمکت میکنم. فردا پروژه لعنتی را میفرستد. پایینش منابع را نوشته: ویکیپدیا.