سرگذشت سیاه نسیمه و فرزندانش
فقط رهایم کنید تا در دنیای خودم جان بدهم! استخوان هایم از شدت خماری به صدا درآمده اند، من دیگر چیزی از این زندگی نکبت بار نمیخواهم. وقتی حتی با چشمانی اشکبار بهزیستی را ترک کردم و فرزندانم حاضر نشدند مرا مادر خود بدانند.
جامعه ۲۴- اینها بخشی از اظهارات زن کارتن خوابی است که با لباسهای کثیف و ظاهری ژولیده در ساعات اولیه بامداد به کلانتری سناباد مشهد هدایت شده بود. این زن ۴۰ ساله به نام نسیمه در حالی که فریاد میزد رهایم کنید تا مقداری کراک تهیه کنم، درباره سرگذشت اسفناک خود به مشاورو مددکار اجتماعی کلانتری گفت: ۱۲ سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد نشستم و خیلی زود باردار شدم. هنوز هفت سال بیشتر از زندگی مشترکم نگذشته بود که شوهرم براثر گازگرفتگی در محل کارش جان سپرد و من با دو کودک خردسال آواره خانه برادرم شدم.
او یک سال با هزاران منت و سرزنش، هزینههای دختر و پسر کوچکم را پرداخت، اما بعد مجبورم کرد با یک مواد فروش معتاد که از دوستانش بود ازدواج کنم. او مخارج یک سالی را که برای من هزینه کرده بود به جای مهریه از شوهرم گرفت و در واقع مرا به او فروخت.
این گونه بود که قدم به پاتوق معتادان و فروشندگان مواد مخدری گذاشتم که مدام به منزل ما رفت و آمد داشتند. در این میان برخی زنان معتاد مرا هم ترغیب به مصرف مواد میکردند تا زندگی تلخ گذشته ام را فراموش کنم. طولی نکشید که من هم گرفتار مواد افیونی شدم و سرنوشتم در مسیر تباهی قرار گرفت.
پسرم برای ناپدری اش مواد فروشی میکرد و من هم در حالی که سومین فرزندم به دنیا آمده بود دوباره باردار شدم و در حالی که مصرفم هر روز بیشتر میشد، همسرم مرا کتک میزد تا جنینم را سقط کنم، اما من نتوانستم موجود زندهای را از بین ببرم. سعی میکردم مواد کمتری مصرف کنم تا پسرم سالم به دنیا بیاید، اما زمانی زیبایی چهره پسرم را دیدم که دیگر آلوده کراک و شیشه شده بودم.
چهار فرزندم فقط نظاره گر پدر و مادری معتاد بودند. روزی شوهرم با دو مرد جوان به خانه آمد و پسر دو ماهه ام را با خود برد. شب وقتی بدون پسرم به خانه بازگشت فهمیدم او را فروخته است. اگر چه ضربه روحی بزرگی خوردم، اما خودم را دلداری دادم که شاید در یک زندگی دیگر خوشبخت شود.
بیشتر بخوانید: مرادعلی زندگی ام را تباه کرد
حالا دختر ۱۰ ساله و دو پسر ۸ و ۲ ساله برایم مانده بودند. پسرم را بارها به جرم توزیع مواد مخدر دستگیر و آزاد کردند، اما بالاخره در دوران نوجوانی باهمین جرم روانه کانون اصلاح و تربیت شد و من دیگر خبری از او نداشتم تا این که یکی از دوستانش که نوجوانی ۱۷ ساله بود مقابل چشمان پسرم خودش را به دار آویخت به طوری که این ماجرا زندگی پسرم را به هم ریخت و او دچار ناراحتیهای روحی شد.
بارها او را در بیمارستان روان پزشکی بستری کردند، ولی هیچ فایدهای نداشت. او اکنون که ۲۱ سال دارد در چهار دیواری آسایشگاه بیماران روانی زندگی میکند. در این شرایط من هم که دچار افسردگی شده بودم دست دختر و پسر دیگرم را گرفتم و از شهرستان به مشهد آمدم، اما با دختری نوجوان و پسری کوچک آواره خیابانها شدم.
اعتیاد امانم را بریده بود که مردی معتاد به من نزدیک شد و زمانی که فهمید جا و مکانی ندارم ما را در حاشیه شهر به محلهای برد که همه زنان و مردان آواره و معتاد در آن جا بودند. دخترم زجر میکشید و پسرم لب به غذا نمیزد، ولی من چارهای نداشتم تا این که چند روز بعد فرزندانم را با نشانی که از معتادان گرفته بودم، به بهزیستی بردم.
کنار خیابان به دخترم گفتم دست برادرش را بگیرد و با هم به داخل بهزیستی بروند. آنها رفتند، اما من هنوز از نگاه معنی دار آن روز دخترم زجر میکشم. خلاصه چشمانم را بستم و به دنبال سرنوشت سیاه خودم رفتم تا فرزندانم خوشبخت شوند.
از آن روز به بعد در حالی که شوهرم طلاقم داده بود به عقد موقت یکی از کارتن خوابها درآمدم و با جمع آوری زباله خشک مخارج اعتیادم را تامین میکنم. چندماه قبل وقتی حس مادری ام به غلیان درآمد، ناخودآگاه روانه بهزیستی شدم تا با فرزندانم ملاقات کنم، اما دخترم حاضر به دیدارم نشد و پسر کوچکم با چهره معصومانه اش در کنارم قرار گرفت، اما نه نگاهی به من کرد و نه حرفی به من زد! چند دقیقه با او صحبت کردم، اما هیچ عکسالعملی نشان نداد و بعد از شنیدن صحبتهای من بدون خداحافظی مرا ترک کرد.
انگار حاضر نبود مرا مادر خودش بداند! حق هم داشت چرا که من آبروی آنها را برده بودم. دخترم که الان در دانشگاه تحصیل میکند چگونه میتواند یک زن معتاد کارتن خواب را مادر خودش بداند و... حالا نیز به شما التماس میکنم بگذارید به دنبال سرنوشت شوم خودم بروم و در همین زندگی سیاه جان بدهم.