
دیدار هوو در جلسه شاعرانه/ قنبر به جای ماموریت خانه زن دومش می رفت
زن میانسال برای شکایت از شوهرش که زن دوم گرفته بود به کلانتری آمد و ادعا کرد ناخواسته برای جلسه شعر و ادب به خانه هوویم رفته بود.
جامعه ۲۴- تازه وارد منزل آن خانم ناشناس شده بودیم که ناگهان چشمانم روی عکس دیوار خیره ماند. مردی که در کنار زن جوان و دخترش ایستاده بود، شباهت عجیبی به همسر من داشت، اما وقتی فهمیدم آن تصویر شوهر من است دیگر چیزی نفهمیدم.
اینها بخشی از اظهارات زن ۴۴ سالهای است که برای حفظ پایههای لرزان زندگی اش به کلانتری آبکوه مشهد مراجعه کرده بود.
این زن در حالی که مدام تکرار میکرد، «این کار چیزی جز خیانت نیست!» به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم و به امور خانه داری مشغول شدم تا این که در ۲۲ سالگی «قنبر» به خواستگاری ام آمد. او شغل دولتی داشت و جوانی با وقار و با اخلاق بود، به همین دلیل خیلی زود پای سفره عقد نشستم و با او ازدواج کردم.
دو سال بعد در حالی زندگی مشترک ما آغاز شد که همه فامیل حسرت زندگی مرا داشتند، چرا که قنبر در دل همه اطرافیانم جا باز کرده بود و مشکلات دیگران را حل میکرد. به قول خودش مشاوری بی مزد و کار راه انداز بود.
در حالی که دو فرزندم هر روز قد میکشیدند من هم از این زندگی راضی بودم و هیچ مشکلی نداشتم.
قنبر از حدود ۹ سال قبل هفتهای دو شبانه روز به ماموریت اداری میرفت و من هم تلاش میکردم تا در نبود همسرم اوضاع منزل را مدیریت کنم.
در همین اثنا جلسات خانگی شعرخوانی و سپرده گذاری مالی را به راه انداختم تا همسایگان و اطرافیانم را هر هفته دور هم جمع کنم. به قول معروف هم فال بود و هم تماشا!
بیشتر بخوانید: سحر بانو یک شیطان است
هر هفته با تعدادی از اهالی محل به صورت دورهای در منزل یکی از اعضا جلسه شب نشینی داشتیم و از مشاعره، شعرخوانی و تفسیر و معانی اشعار بهره میبردیم.
در پایان جلسه نیز با اندک مبالغی که اعضای جلسه سرمایه گذاری کرده بودند قرعه کشی میکردیم و مبلغی را به صورت وام قرض الحسنه در اختیار برنده قرار میدادیم.
خلاصه این روزهای شیرین به همین ترتیب سپری میشد تا این که هفته گذشته قرعه وام به نام زن جوانی درآمد که به تازگی عضو جلسه محلی ما شده بود.
شهرزاد، در پایان این شب نشینی از همه دعوت کرد تا جلسه بعدی برای آشنایی بیشتر در منزل او برگزار شود. اعضای جلسه هم پذیرفتند و به همین دلیل جمعه قبل من به همراه چند نفر دیگر از همسایگان راهی منزل شهرزاد شدیم.
او با گشاده رویی به استقبال مان آمد و ما را به درون واحد آپارتمانی اش برد. هنوز تعدادی از اعضا نرسیده بودند که گفتگوها و شعرخوانی لذت خاصی را ایجاد کرد. فکاهی و جوک گویی هرکدام از خانمها نیز بر گرمی این دورهمی شبانه میافزود.
در اثنای همین لبخندها ناگهان چشمم به عکس سه نفره روی دیوار افتاد که شهرزاد را در کنار دختری خردسال و مردی جوان نشان میداد. هرچه بیشتر به آن عکس دقت میکردم چشمانم از شدت تعجب گردتر میشد. باور نمیکردم، اما تصویر آن مرد شباهت عجیبی به قنبر داشت.
خودم را فراموش کرده بودم و چشم از آن عکس برنمی داشتم. شهرزاد که متوجه موضوع شده بود رو به من کرد و گفت: این تصویر خانوادگی را سال گذشته در مسافرت شمال گرفتیم. آن دختر کوچک هم شهناز است که از آغوش پدرش جدا نمیشد. با نگرانی پرسیدم: «اسم شوهر شما چیست؟!»
وقتی نام «قنبر» را بر زبان راند و شغل اداری او را گفت، دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. هنگامی که چشم باز کردم همه اعضای جلسه در اطرافم جمع شده بودند و با نگرانی و وحشت به سروصورتم آب میپاشیدند. اشک ریزان فریاد زدم من ۲۲ سال است با قنبر زندگی میکنم، اما نمیدانستم او زن دیگری هم دارد!
شهرزاد هم که گویی خجالت زده و تحقیر شده بود، مرا در آغوش گرفت و گریه کنان گفت: او ۹ سال قبل به من گفت با همسرش مشکل دارد و در کشاکش طلاق هستند، به همین دلیل مرا به عقد موقت خودش درآورد و هفتهای دو روز را در خانه من بود و بقیه روزها را به ماموریت اداری میرفت! من نمیدانستم او هنوز متاهل است وگرنه هیچ گاه آشیانه ام را روی پایههای زندگی یک زن دیگر بنا نمیکردم چرا که این ماجرا را عین خیانت میدانم و من هم فریب خورده ام...
آن شب از خانه شهرزاد بیرون آمدم در حالی که همچنان آسمان دور سرم میچرخید. حالا هم به کلانتری آمده ام تا یاری ام کنید.