صفحه نخست

حوادث

روان

تغذیه

سبک زندگی

گردشگری

عکس

صفحات داخلی

کد خبر: ۱۹۷۴۰
تاریخ انتشار: ۱۳:۱۴ ۰۳ آذر ۱۴۰۰

مرداد سال 1398 – زندان رجایی شهر با مجوزی که از سازمان زندان‌ها داشتم وارد زندان رجایی شهر شدم و با آرمان عبدالعالی درباره پرونده‌اش مصاحبه کردم و این گفت‌وگو را در روز قصاص آرمان دوباره مرور می‌کنم.

جامعه ۲۴- با آن که اول صبح بود، اما نور آفتاب مستقیم می‌تابید و گرم بود. وارد دفتر زندان شدم و قرار شد با یک متهم به قتل صحبت کنم. زندان رجایی شهر، زندانی معروف است به زندان جرم‌های خشن، اما مدیران و کارمندان این زندان متفق القول می‌گویند آرمان بی‌نظیر است، پسری آرام، مودب و بدون حاشیه. آن‌ها می‌خواهند که با آرمان مصاحبه کنم، چون توانسته در زندان دیپلم و لیسانس خود را بگیرد و آن زمان در مقطع کارشناسی ارشد تحصیل می‌کرد. اینطور که می‌گفتند زندانی‌ها هم او را دوست دارند و اسمش را «نابغه» گذاشته‌اند.

آرمان را می‌آورند با قدی بلند از جلویم رد می‌شود و روی صندلی روبرویم می‌نشیند، با لبخندی محو و پر از معنا بر لبش. چیزی این لبخند را تلخ‌تر می‌کند، اولین جمله اوست: «حکم قصاصم در دیوان عالی تایید شده!» و سکوت می‌کند… سکوتی که چند دقیقه‌ای اتاق را پر می‌کند و چشمان آرمان را پر می‌کند از اشک…، اما همان لبخند پرمعنایش محو نمی‌شود. جرعه‌ای آب می‌نوشد. انگار می‌خواهد بغضش را با این آب ببلعد.

اعترافات عجیب آرمان

سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید: خب… به نظر باید داستانم را برایتان تعریف کنم.

باز هم کمی مکث می‌کند. انگار می‌خواهد به خودش مسلط شود و قصه‌اش را شروع می‌کند. انگار همه اتفاق‌ها جلوی چشمش رژه می‌روند. می‌گوید: دو سال قبل از آن اتفاق شوم، درست قبل از این‌که دستگیر شوم با دختری به نام غزاله آشنا شدم. روز حادثه، غزاله به خانه ما آمد و با هم صحبت کردیم بعد از کمی غزاله گفت که وقت دکتر پوست دارد و باید برود. پدر و مادرم خانه نبودند و من تا پله‌ها او را بدرقه کردم. پله‌ها را شسته بودند، او پایش لیز خورد و افتاد. خیلی ترسیدم. به زور او را آوردم داخل خانه. فکر کردم که فوت کرده، دستپاچه شده بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم قلبم تند تند می‌زد. در آن لحظه‌های پراسترس غزاله را در چمدان گذاشتم و در مخزن مکانیزه انداختم و این بزرگ‌ترین اشتباهم بود… بزرگترین اشتباه. من آن موقع بچه بودم و حسابی ترسید برم‌داشته بود. می‌ترسیدم پدر و مادرم متوجه شوند که غزاله به خانه‌مان آمده. (صدایش پایین می‌آید) راستش کسی خبر نداشت که غزاله به خانه ما می‌آید.


بیشتر بخوانید:  آرمان عبدالعالی قصاص شد


آه بلندی می‌کشد. انگار نفس کم می‌آورد برای حرف زدن. بعد از چند ثانیه ادامه می‌دهد: چند روز بعد از ناپدید شدن غزاله بالاخره سراغم آمدند و مرا به اداره آگاهی بردند. آن موقع ۱۷ ساله بودم و به همین دلیل مرا در انفرادی نگه می‌داشتند و نمی‌گذاشتند با متهمان بزرگسال یکجا باشم. آن روز‌ها جسدی پیدا نشد و، اما همه از من می‌پرسیدند غزاله را چطور کشتی؟ آن‌ها دنبال جسد غزاله بودند. در صورتی که من غزاله را نکشته بودم و به همین دلیل نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. بعد از مدتی خسته شدم و اعتراف کردم که جسد غزاله را بالای پشت‌بام خانه خودمان سوزانده‌ام. اما مامور‌ها سریع متوجه شدند که دروغ می‌گویم. بعد از مدتی گفتم که با میله بارفیکس در سرش کوبیدم و او را کشتم. اما روی میله بارفیکس هیچ آثاری وجود نداشت. من آن موقع فقط خسته شده بودم… خسته. می‌دانستم که غزاله را نکشتم، اما چون غزاله پیدا نشد پرونده‌ام و اعتراف کردم که او را داخل مخزن انداخته‌ام پرونده‌ام شد پرونده قتل. حالا شش سال از آن روز سیاه و شوم می‌گذرد و من نمی‌دانم جسد غزاله کجاست… هیچ ایده‌ای در مورد جسد ندارم.

آرمان دست‌هایش را در هم گره می‌کند و محکم فشار می‌دهد. انگار گفتن کلمات برایش سنگین است و می‌خواهد خشم و ندامت را به هم گره بزند. می‌گوید: حالا با حکم قصاص روبه‌رو شده‌ام.

انگار چیزی به یاد می‌آید، می‌گوید: بعد از گذشت یک‌سال و نیم که در زندان بودم، بالاخره سندی شدم و خانواده برای آزادیم، وثیقه گذاشتند. یک هفته‌ای بیرون بودم، اما وکیل شاکی از دادگاه درخواست کرد که برای امنیت شاکی و متهم دوباره به زندان برگردم و من دوباره به زندان رجایی‌شهر آمدم. حالا حکم قصاص من در دیوان‌عالی کشور تایید شده است. تنها راه رهایی‌ام از زندان و قصاص، رضایت اولیای دم است. با این وجود هنوز این فرصت وجود دارد که یک‌بار دیگر به بند‌های پرونده‌ام رسیدگی شود.

خواندن درس عشق من است

آرمان می‌گوید: اول که به زندان آمدم هنوز مقطع پیش‌دانشگاهی را تمام نکرده بودم. پیگیر بودم که دیپلمم را بگیرم، چون نمی‌دانستم قصاص یعنی چه؟ با خودم گفتم چند سال دیگر آزاد می‌شوم و زشت است که دیپلم هم نداشته باشم. با بخش فرهنگی زندان که مشورت کردم به من گفتند می‌توانم در دانشگاه جامع علمی ـ کاربردی، درسم را ادامه دهم. به همین دلیل برای لیسانس ثبت نام کردم و تحصیلاتم را در رشته حقوق ادامه دادم. برای فوق‌لیسانس رشته مهندسی پزشکی و طراحی صنعتی کنکور دانشگاه سراسری شرکت کردم و، چون زبانم خوب بود توانستم رتبه در کنکور به دست بیاورم. در رشته مهندسی پزشکی رتبه ۷۵۳ و در رشته طراحی صنعتی رتبه ۴۵۴ را کسب کردم. وقتی رشته مهندسی پزشکی دانشگاه پردیس تربیت مدرس قبول شدم، این رشته را ادامه دادم. البته رئیس فرهنگی زندان خیلی به من کمک کرد. مسئولان دانشگاه هم به من لطف داشتند و قبول کردند من غیرحضوری درس بخوانم. باورتان نمی‌شود، اما آقای باقری، مدیرگروه و استاد‌هایم هوای مرا داشتند و دارند. در حال حاضر دو ترم فوق‌لیسانس را پشت سرگذاشته‌ام و ترم اول معدلم ۱۷ شد. با استادهایم تلفنی صحبت می‌کنم تا مشکلات درسی ام حل شود. نمراتم را پدر و مادرم می‌گیرند و تصمیم دارم که در مقطع دکترا هم شرکت کنم.

 

منبع: آیندنیوز

دیدگاه کاربران