صفحه نخست

حوادث

روان

تغذیه

سبک زندگی

گردشگری

عکس

صفحات داخلی

کد خبر: ۳۶۹۴۳
تاریخ انتشار: ۰۸:۳۷ ۰۴ ارديبهشت ۱۴۰۱

سه سال قبل، مادرم برای آن که مرا آدم کند و از خلافکاری بازدارد، منزلمان در پایین شهر را رها کرد و به بالاشهر آمدیم تا به خاطر معاشرت با فرزندان بالاشهری ها، من هم با ادب شوم اما خلافکار و جنایتکار شدم.

جامعه ۲۴ - این‌ها بخشی از اظهارات یک پرونده جنایی است که نیمه شب هفتم فروردین و در یک نزاع خیابانی، دو نفر به نام‌های ایلیا و امیر را با ضربات چاقو درحالی به قتل رساند که خودش نیز از ناحیه گردن به شدت مجروح شده بود.

عوامل این نزاع مرگبار با دستورات شبانه قاضی ویژه قتل عمد مشهد و تلاش گسترده کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی طی ۴۸ ساعت دستگیر شدند.

درحالی که هفت تن از خنجرکش‌های خیابانی در بولوار دانش آموز مشهد، دستگیر شده بودند، جوان ۲۰ ساله بعد از بازجویی‌های مقدماتی  به قتل دوتن از دوستانش با انگیزه اختلافات قبلی در حضور قاضی شعبه ۲۰۸ دادسرای عمومی و انقلاب اعتراف کرد و سپس به بازسازی صحنه جنایت پرداخت. او پس از بیان جزئیات قتل دو جوان در چهارراه دانش آموز مشهد، به سوالات خبرنگار نیز درباره سرگذشت خود پاسخ داد. آن چه می‌خوانید نتیجه این گفتگو با خنجرکش خیابانی است.

*نامت چیست؟

علی – خ.

*چند ساله هستی؟

۲۰ سال دارم.

*تا کلاس چندم درس خواندی؟

تا کلاس دهم دبیرستان تحصیل کردم.

*چرا ادامه ندادی؟

باید برای مخارج خانه کار می‌کردم.

*مگر پدرت بیکار بود؟

نه! او کارگر کارخانه است.

*فرزند طلاقی؟

نه! پدر و مادرم با هم زندگی می‌کنند.

*مادرت خانه دار است؟

بله! ولی از زمانی که به خاطر دارم او هم کار می‌کرد تا مخارج زندگی را تامین کند. مادرم قبلا از کودکان نگهداری می‌کرد و بعد هم با پراید در تاکسی تلفنی بانوان مشغول کار بود.


بیشتر بخوانید:  پایان فرار ۲۰ ساله یک قاتل


*اهل مشهدی؟

بله! در بولوار دوم طبرسی زندگی می‌کردیم که بعد مادرم مرا به منطقه آزادشهر آورد تا با بالاشهری‌ها زندگی کنم!

*چرا؟

معتقد بود نباید با بچه‌های پایین شهر بگردم باید با بالاشهری‌ها معاشرت کنم تا آدم شوم و ادب یاد بگیرم!

*از چند سال قبل در بولوار امامت ساکن شدید؟

از حدود ۳ سال قبل به این منطقه آمدیم.

*بعد از ترک تحصیل چه شغلی داشتی؟

ابتدا شاگرد مکانیکی شدم، ولی بعد به «بنگ فروشی» رو آوردم!

*چرا؟

وقتی در مکانیکی کار می‌کردم با جوانی بزرگ‌تر از خودم دوست شدم که تاثیر زیادی روی من داشت او مرا با خودش به تفریح می‌برد و بعد گفت: از مکانیکی چیزی عاید تو نمی‌شود، بیا کنار خود من زیر بال و پرت را می‌گیرم. هم خرج خودت را در می‌آوری و هم به خانواده ات کمک می‌کنی!

*مگر آن جوان چه کاره بود؟

در پارک ملت «بنگ» می‌فروخت.

معتاد بودی؟

نه! برای اولین بار همان دوستم که «علی – ز» نام دارد سیگار حاوی بنگ را به دستم داد. اول امتناع کردم، ولی اصرار کرد که سیگار است من هم کشیدم و بعد از آن دیگر حس لذت جویی رهایم نکرد و به یک معتاد «بنگی» تبدیل شدم.

*یعنی بعد از این ماجرا تو هم توزیع کننده مواد مخدر شدی؟

بله! پارک ملت پاتوقم بود. آن جا به دختران و پسران جوان «بنگ» می‌فروختم و خودم نیز مصرف می‌کردم.

*سابقه هم داری؟

بله! اولین بار به خاطر چاقوکشی روانه کانون اصلاح و تربیت شدم و ۳۰ ماه در زندان بودم.

*ماجرا چه بود؟

۱۷ ساله بودم و تازه به بالاشهر آمده بودیم که یکی از دوستانم نزد من آمد و گفت که با پسر دیگری دعوا کرده اند. من هم بادی به غبغب انداختم و چاقو را برداشتم تا از دوستم حمایت کنم، ولی درحالی که من یک ضربه بیشتر به طرف مقابل نزدم آن دوستم بیش از ۲۰ ضربه به او زد، ولی در نهایت چاقوکشی به گردن من افتاد البته بحث سرقت گوشی و زورگیری مقرون به آزار هم بود که نتوانستم اثبات کنم و راهی زندان شدم.

*خدمت سربازی هم رفته ای؟

بعد از آزادی از زندان به خدمت سربازی رفتم، ولی چون «بنگی» بودم و خودزنی می‌کردم مرا به بیمارستان فرستادند و بعد از آن که از مغزم عکس گرفتند به خاطر بیماری اعصاب و روان از سربازی معاف شدم و باز هم به پارک ملت بازگشتم.

*با دختری هم ارتباط داشتی؟

بله! در پارک ملت که بنگ و گل می‌فروختم با دختری آشنا شدم که از من «بنگ» می‌خرید مدت یک سال با هم ارتباط داشتیم.

*آن دختر تنها بود؟

نه! پدر و مادر داشت که در بالاشهر زندگی می‌کردند در واقع اوضاع مالی خوبی داشتند.

*روزی چقدر «بنگ» مصرف می‌کردی؟

روزی ۲۰ گرم.

*درآمدت چقدر بود؟

روزی حدود ۵۰۰ هزار تومان سود می‌کردم که مبلغی به خانواده ام می‌دادم و بقیه را برای «رفیق بازی ها» و آن دختر هزینه می‌کردم.

*«رفیق باز» بودی؟

من هرچه می‌کشم از همین «رفیق بازی» هایم است. یک روز در پارک ملت زمانی که مشروبات الکلی مصرف کرده بودیم، ماموران انتظامی از راه رسیدند. وقتی دیدم یکی از دوستانم در محاصره پلیس قرار گرفته است تلاش کردم تا او را فراری بدهم، ولی خودم دستگیر شدم و نه تنها سه ماه در زندان بودم بلکه ۸۰ ضربه شلاق هم خوردم!

*با مقتولان چگونه آشنا شدی؟

سال ۹۹ وقتی دوباره از زندان آزاد شدم در یک گل فروشی کار می‌کردم که در زمینه تزیین خودروی عروس فعالیت داشت، آن جا بود که با یکی از مقتولان آشنا شدم. آن روز او نزد من آمد و گفت در آن سوی خیابان چند نفر مرا زدند و فرار کردند. من هم با همین غرورم با چاقو به دنبال آن‌ها افتادم و چاقوکشی کردم که باز هم هشت ماه در زندان بودم، بعد خانواده ام دیه را ریختند و مرا آزاد کردند. این بار قصد داشتم آدم شوم، ولی نشدم.

*چه شد که باز هم دعوا کردی؟

بعد از این ماجرا یکی از دوستانم قصد داشت سوپرمارکت راه اندازی کند که باهم کار کنیم، ولی در همان روز چند نفر از همین افرادی که با هم اختلاف پیدا کرده بودیم به خانه ما ریختند و شیشه‌ها را شکستند به گونه‌ای که مادرم بیهوش شد و او را به بیمارستان بردم، بعد هم از آن‌ها شکایت کردم که همین موضوع به اختلافات دامن زد چرا که آن‌ها قصد داشتند با تهدید و چاقوکشی از من رضایت بگیرند. به همین دلیل هم یک بار مرا به شدت کتک زدند و پول‌ها و گوشی مرا گرفتند. دوباره روز بعد آمدند که بیا آشتی کنیم. آن‌ها با همین بهانه مرا به بیابان بردند و به شدت تحقیرم کردند و از این صحنه‌های زشت فیلم گرفتند که بعد هم ادامه این اختلافات به درگیری چهارراه دانش آموز انجامید و آن‌ها با خنجر به من و دوستم حمله کردند که در این میان دو نفر از آن‌ها کشته شدند.

*ریشه همه این ماجرا‌ها را در چه چیزی می‌دانی؟

فقط غرور و رفیق بازی!

*مادرت تو را نصیحت نمی‌کرد؟

چرا! خیلی دلسوزانه نصیحتم می‌کرد که با این دوستانم رفت و آمد نکنم، ولی آن زمان گوش شنوا نداشتم. شاید اگر همان پایین شهر ساکن بودیم این سرنوشت برایم رقم نمی‌خورد! اوضاع بالاشهری‌ها خیلی اسفبارتر از پایین شهر است!

*آخر این «رفیق بازی ها» کجاست؟

یا مرگ است یا زندان!

*اولین بار چه زمانی چاقو به دست گرفتی؟

پنج سال قبل یکی از دوستانم چاقویی به من هدیه داد، اما مادرم آن چاقو را از من گرفت و پنهان کرد که با کسی دعوا نکنم، ولی بعد خودم چاقو خریدم.

*چند خواهر و برادر داری؟

یک خواهر و یک برادر دارم.

*ازدواج کرده اند؟

خواهرم در دوران عقد طلاق گرفت، چون نامزدش جوانی مشروب خور و لات بود!

*پشیمانی؟

خیلی! مگر می‌شود کسی در این شرایط قرار بگیرد و پشیمان نشود!

*الان چه احساسی داری؟

فقط می‌خواهم از این وضعیت رها شوم. خیلی زجر می‌کشم!

*چرا شغل مکانیکی را ادامه ندادی؟

اشتباه کردم! اگر با مردی بزرگ‌تر از خودم رفاقت نمی‌کردم، شاید باز هم تقدیرم به گونه دیگری رقم می‌خورد.
چرا همه اعضای بدنت را خالکوبی کرده ای؟ فقط به خاطر خودنمایی و غرور! با برخی از همین افرادی که با هم درگیر شدیم به بولوار پیروزی می‌رفتیم و در آن جا خالکوبی می‌کردیم.‌

*می‌دانستی چه تصاویری را خالکوبی می‌کنی؟

نه! فقط از این طرح‌ها خوشم می‌آمد! در واقع کله ام باد داشت! برای همین خالکوبی‌ها هم خیلی سرزنش شدم اگر حتی یک سنگ پا به دستم بدهند حاضرم همه پوستم را بخراشم تا از شر این خودنمایی‌های بیهوده رها شوم. مادرم خیلی نصیحت می‌کرد که این کار را نکنم، ولی گفتم که آن قدر «بنگ» می‌کشیدم که به حرف کسی توجه نمی‌کردم.

*آثار خودزنی هم داری؟

بله! حدود ۷۰ تا ۸۰ بار خودزنی کرده ام، به یک باره اعصابم به هم می‌ریزد و خودم را با تیغه کاشی، چاقو یا اشیای نوک تیز می‌زنم.


*روی دستت خالکوبی کرده‌ای که «افسانه‌ای به نام رفاقت» یعنی چی؟

من برای همین «رفیق بازی ها» به این روز افتادم. با هرکسی رفاقت کردم از پشت خنجر خوردم! باور کنید چیزی به نام «رفاقت» وجود ندارد!

*چرا قتل کردی؟

من قصد کشتن آن‌ها را نداشتم، فقط می‌خواستم از خودم دفاع کنم! فیلم دوربین‌ها را ببینید. آن‌ها با خنجر و شمشیر به من حمله کردند و من فقط از خودم دفاع کردم، اگر من نمی‌زدم آن‌ها مرا می‌کشتند همان طور که به گردنم زدند که اگر دیر به بیمارستان می‌رسیدم من هم مرده بودم!

*وقتی از زندان آزاد می‌شدی، چرا باز دعوا می‌کردی؟

دوستانم به سراغم می‌آمدند و باز مرا تحریک می‌کردند. کاش هیچ دوستی نداشتم!

برچسب
دیدگاه کاربران